جدول جو
جدول جو

معنی لب بدائن - جستجوی لغت در جدول جو

لب بدائن
پر کردن، لبریز کردن
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

(سَ کَ / کِ کَ دَ)
لب دادن ظرفی، پاره ای ظرفها جون مایعی از او سرازیر کنند در ظرف دیگرپراکنده نشود و آن را لب دادن گویند بر خلاف ظرفی که لب ندهد آب یا مایع مستقیم در ظرف زیرین فرو نریخته و به زمین ریزد، صاحب آنندراج گوید: لب دادن، کنایه از بوسه دادن باشد. و رخصت دادن و بدین معنی مرادف زبان دادن است. (آنندراج) :
لب بخسرو ده و آنگاه به لاغ
با مگس گو ز شکر دور مشو.
امیرخسرو.
لب بحرف نگار نتوان داد
رخ بخون جگر نکرده نگار.
ظهوری
لغت نامه دهخدا
بوسه دادن: لب بخسرو ده و آنگاه به لاغ با مگس گو ز شکر دور مشو. (امیر خسرو لغ) یا لب دادن ظرفی. بعضی از ظرفها چون مایعی از آنها سرازیر کنند در ظرف دیگر پراکنده نشود آنرا لب دادن گویند بر خلاف ظرفی که لب ندهد (آب یا مایع مستقیم در ظرف زیرین فرونریخته وبزمین ریزد)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لب دادن
تصویر لب دادن
((~. دَ))
بوسه دادن
فرهنگ فارسی معین
یک پهلو دراز کشیدن، نوعی استراحت کردن
فرهنگ گویش مازندرانی
با شتاب و عجله به سوی چیزی یا کاری روی آوردن، ایجاد فشار
فرهنگ گویش مازندرانی
خوابانیدن، فرو انداختن، خراب کردن بنا
فرهنگ گویش مازندرانی
چند نیمه ساختن، بریدن، کاری را به سرعت تمام کردن
فرهنگ گویش مازندرانی
گسستن رشته ی سخن و به بیراهه رفتن
فرهنگ گویش مازندرانی
ساییدن سبزی توسط سنگ و سپس خشک کردن آن
فرهنگ گویش مازندرانی
سریع بریدن، با یک ضربه چوب را بریدن
فرهنگ گویش مازندرانی
خوابانیدن، خواب کردن، خراب کردن بنای ساختمان و دیوار، بریدن
فرهنگ گویش مازندرانی
نهیب زدن، در فشار گذاشتن
فرهنگ گویش مازندرانی
انداختن، پرت کردن، پرتاب کردن
فرهنگ گویش مازندرانی
پنهان کردن، از دید خارج کردن، پس اناز کردن
فرهنگ گویش مازندرانی
سینه سپر کردن، نیم تیغ شدن بدن
فرهنگ گویش مازندرانی
پاره کردن
فرهنگ گویش مازندرانی
بیهوده خندیدن، خنده ی موقع یا ناگهانی، ترساندن
فرهنگ گویش مازندرانی
نیم سوز کردن چیزی، روی شعله گرفتن مرغ پرکنده برای سوزاندن، ته.، بلعیدن، فرو بردن لقمه ی بزرگ در دهان با فشار و سختی
فرهنگ گویش مازندرانی
او، بدائن، آبیاری کردن، به آب سپردن، از دست دادن
فرهنگ گویش مازندرانی
لبریز کرده
فرهنگ گویش مازندرانی